رمان عشق پردردسر



خیلی خوشحال بودم انگار هیچی نمیتونست این حس خوبو از بین ببره دستشو گرفتم رفتم کنار اون میز قشنگ *آنا لابلای تمام خوشحالیا دلم گرفته بود. اونم بدجور قبل از اینکه چشام بی دلیل پر اشک بشه به آرمان گفتم آنا:دلم هوای دریا کرده! آرمان:الان؟ آنا:دریا خوبه.انگار تمام غصه هارو با خودش میبره.دریا همیشه درک میکنه. میتونستم سال ها بشینمو واسه کم کردن بغضم راجب دریا حرف بزنم ولی صدای ارمان مانع شد آرمان:چیشده عشقم؟ نفس عمیقی کشیدم که بیشتر مثل آه بود آنا:دلم
. رسیدم خونه و منتظر آرمان بودم خودمو تو اشپزخونه مشغول کرده بودم که صدای چرخیدن کلید تو درو شنیدم رفتم سمت درو آرمان تا پاشو گذاشت تو خونه محکم بغلش کردم آنا:دلم برات تنگ شده بود چقد دیر اومدی آرمان:ببخشید دیگه بانو یکم دیر شد کلمه بانو رو که شنیدم یاد قبلنا افتادم و خنده کوچیکی کردم آرمان:راستی.دیر کردم ولی یه هدیه کوچیکم برات دارم ذوق کردم و گفتم آنا:چی؟ آرمان:نچ نچ نچ چشماتو ببند دستتو بیار جلو ببینم دستمو که بردم جلو دستمو گرفت و یه دور چرخوندم

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Michelle مورتال کامبت حمل و نقل و باربری نمونه قم زاحري شيشده ثابت مدیا تلکامپ - فرخ کریمی گروه هنری کمند Sara وبلاگ من آسا